جایگاه فلسطین در اشعار مظفر نواب
9 بهمن 1400 1400-11-09 11:46جایگاه فلسطین در اشعار مظفر نواب
مظفر نواب، شاعر غربت است، چرا که در هیچ مکانی نتوانست استقرار یابد. همیشه شوق و دلتنگی نسبت به وطن و احساس تنهایی که سالها با خود به همراه داشت از عواملی بودند که باعث میشد اشعارش سوزناک باشد و گاهی چارهای نمییافت جز گریه در اشعارش.
اکنون وقت آن رسیده است که از اسمها بگوییم، اسمهایی که ذیل هیچ تقسیمی نمیگنجند، بلکه این رویدادها هستند که از زبان آنها با ما سخن میگویند. در باب فلسطین نامهای کمی به گوش ما نخورده است، نامهایی که هرکدام در مجال و تقسیماتی همچون سیاست، حاکمیت و ملیت به میان آمدهاند؛ اما به نظر حالا اسمهایی دیگر باید… اسمهایی که ما میتوانیم با آنها فلسطین را نه در معنا و خیال، بلکه در واقعیت و پا بر زمین زندگی کنیم. اگر ما با آدم و حوا پا بر زمین گذاشتیم، چرا خودمان را در فلسطین با صفات و ایده و هدف، اسیر کنیم؟ فهم فلسطین در مسائل انسانی، اجتماعی، حکومتی و سیاسی حائلی است افزون بر حائلهای دچارِ دیگر. دیوارها را باید از هم اکنون برداشت؛ و شاید سخن از اسمها به ما مجال آینه را بدهد که در ضمیر زلالشان به خود بنگریم؛ و چرا به خود بنگریم؟ مگر نه اینکه فلسطین اگر در خویشِ ما نباشد، تمامِ ما حائل خواهد بود؟
اسمها به ما مجالِ سخن دیگری میدهند و شاید ناشناختهترینهای روزگار ما باشند که در غربت همنفس نامحرماناند. اگرچه خود بیاندازه در این همنفسی به دوستی و مودت مشتاقاند؛
مغرم قلبی بان یبقی مع الناس و ان عذبه القرب
قلب من شیفته آن است که با مردم بماند اگرچه نزدیکی آن را عذاب دهد
آنها در زلال بودنشان، در ساده بودنشان، در زندگیشان برای ما میگویند. کافی است ما خودمان را آمادۀ شنیدنِ سخن دیگری کنیم و بعد در این روزگار پر از همهمه و غربت، تونلی امن برای عبور و آشناییمان با یکدگر خواهد بود؛
و حدودی …
کل انسان یعانی غربه حتی أری غربه عادت الی غربتها
و مرزهای من … شامل هر انسانی است که از غربت رنج میبرد تا ببینم غربتی را که به غربتش برمیگردد
وجه موردتوجه در زندگی مظفر نواب، احساس غربت است. از نظر وی که به سندباد عرب مشهور شده، هنرمند در جهان امروز عرب آواره است و از آوارگی رنج میبرد. (الخیر،2007)
ویسألُنی: مَن أنت؟ خجِلتُ أقولُ له
قاومتُ الاستعمارَ فَشردهنی وطنی
و از من میپرسید: تو کیستی؟ خجالت کشیدم به او بگویم با استعمار مبارزه کردم و وطنم مرا آواره کرده است…
مظفر نواب؛ شاعری عراقی است که عمری خانهبهدوشِ دور از وطن است. اما مظفرِ فلسطین ندیده تا چه اندازه فلسطینی است که خانهبهدوش غصبِ این خاک است؟ و مگر وطن مظفر کجاست؟ فلسطین؟
لقد أرضعت حب القدس و ائتلفت منابرها بقلبی
من با عشق قدس شیر خورده و پرورشیافتهام و با قلبم منارههایش را به آغوش گرفتم.
نواب در قصیدۀ مشهورش تحت عنوان «وتریات لیلیه» – که در آن صحبت از به تاراج رفتن فلسطین بهعنوان وطن میکند – علاقهاش نسبت به وطن، در حزن فزایندۀ وی در غربت، نسبت به اوضاع این سرزمین متجلی میشود و میگوید:
یا غرباء الناس! بلادی کصنادیق الشای مهربه
ابکیک بلادی … ابکیک بحجر الغرباء
و کل الحزن لدی الغرباء مذله
مدهنه بسخام الاحزان و اعلام الدول الکبری و نموت مذله؟!
ای مردمان غریب! سرزمین من همانند صندوقهای چای به چپاول میرود
ای سرزمینم بر تو میگریم … در غربت بر تو میگریم
هر حزن و اندوهی نزد غریبان، خواری و ذلت است
تا کی به سیاهی اندوه و پرچم دولتهای بزرگ لکهدار خواهی بود؟
درحالیکه در ذلت میمیرم»
و یا در قصیدۀ «قراءه فی دفتر المطر» طور دیگری میگوید:
یا وطن
أأظل هنا، حزنا مبعد
أأظل على خرسی
تابوت قصاصات مجهد
لا أعرف حتى خشبیتی
لا أعرف این سیترکنی الجزر
ألخضره دبت فی خشبی و المنفی
ای وطن
آیا کماکان در این اندوه دورافتاده میمانم؟
آیا کماکان گنگ میمانم؟
تابوتم شکسته شده و به چندتکه چوب تبدیل شده است
نمیدانم کدام چوب مال من است
نمیدانم جزر دریا مرا کجا رها خواهد برد
آنقدر صبر کردم که حتی بر چوب تابوت و تبعیدگاهم سبزه رویید.
مظفر نواب، شاعر غربت است چرا که در هیچ مکانی نتوانست استقرار یابد. همیشه شوق و دلتنگی نسبت به وطن و احساس تنهایی که سالها با خود به همراه داشت از عواملی بودند که باعث میشد اشعارش سوزناک باشد و گاهی چارهای نمییافت جز گریه در اشعارش:
أبکیک بلادی
أبکیک بحجر الغرباء
وکل الحزن لدى الغرباء مذله
ای وطنم برای تو گریه میکنم
در سرزمین غربا برای تو میگریم
و میدانم ابراز هر غم و اندوهی در نزد غربا ذلت و خواری است.
مظفر دریافته است نمیتوان در جهان حائل گذاشت. نمیتوان در تمایزها زیست. چهبسا نمیتوان در قامتِ دلسوز و یا انسانی صاحب دغدغه، حسابِ خود را از فلسطینِ در جهان جدا ساخت و همچون منجی به یاریاش شتافت. او بیش از اینهاست. او خود فلسطینی است. گرچه شاید در هویتِ شناسنامه، متولد یا تبعۀ فلسطین به شمار نیاید .
اما مظفر تا کجا فلسطینی است که اینگونه عمری آوارۀ دور از وطن است؟ وطنِ مظفر کجاست؟
وی در قصیده «ثلاث أمنیات على بوابه السنه الجدیده» میگوید:
أی إلهی..
إن لی أمنیه…
أن یسقط القمع بداء القلب…
والمنفى یعودون الى أوطانهم ثم رجوعی خدای من …
آرزویی دارم …
سرکوبی همراه با درد جان از بین برود
و تبعید شدگان به وطنهایشان بازگردند و من نیز بتوانم بازگردم
و یا در شعری دیگر:
هذی الحقیبه عادت وحدها وطنی
ورحله العمر عادت وحدها قدحی
أصابح اللیل مصلوباً على أمل
أن لا أموت غریباً میته الشبح الی دمشق
تنها این ساک سفر من است که به وطنم تبدیل شده
گذر عمرم فقط یک جام شراب برایم بهجای گذاشت
شب را به صبح میرسانم درحالیکه به این امید مصلوب هستم که
بهسان یک شبح مرده غریبانه بهطرف دمشق جان ندهم
بهراستی وطن مظفر کجاست؟ اگر جز جهان پاسخی دهیم، به ظلمی بیهمتا تن دادهایم. وطن مظفر جهانی است بیمرز و حائل که همه در صفای همسایگی به مسرّت و مودّت متنعماند. بدونِ فلسطین، در جهانِ مغصوب، مظفر آواره است. فلسطین برای مظفر بیش از مسئلهای انسانی، مسئلۀ «جهان و زندگی» است. مظفر هرگز متولد یا ساکن فلسطین نبوده است اما برای او جهان با فلسطینِ مغصوب جایی برای زندگی نخواهد بود.
«در شخصیت من نوعی حس سیاسی بودن وجود دارد و میل به خطر کردن دارم و نابسامانیها و تمام اشیاء منفی در دنیا را مورد انتقاد قرار میدهم و این به دلیل آن است که دنیا را دوست دارم و میخواهم آن را به جایی بهتر تبدیل کنم. مدتی که در میان سیاسیون سپری کردم. متوجه شدم که بیشتر آنها مبارزات سیاسیشان بهخاطر منافع شخصی میباشد نه بهخاطر ایجاد جایی بهتر و دنیایی بهتر و این مسئله مرا بیشتر به درد میآورد». (نواب، 1996)
از نظر مظفر، سرودن، جوهرۀ زندگی است و هرگونه ابزاری که بتواند این مفهوم را منتقل کند، دراینرابطه مهم و کارآمد محسوب میشود.
نواب در طول زندگیاش از مکانی به مکان دیگر در سفر بود. هیچگاه آرام نگرفت و روزگار را بهسختی میگذراند. در قصیدۀ «الرحلات القصیه» میگوید:
وآه من العمر بین الفنادق
لا یستریح أرحنی قلیلاً
فإنی بدهری جریح
آه از این عمرم که میان هتلهای کشورها سپری شد
(ای عمر) کمی به من آرامش بده و راحتم بگذار
بهراستی که من در این روزگار زخمی شدهام
نواب بعد از تمامی این سفرها در نهایت به بیروت و دمشق بازگشت و باقی عمر خود را در میان این دو شهر در تردد بود. وی بازگشتش را به دمشق در قصیدۀ «اللون الرمادی» اینگونه بیان میکند:
دمشق عدت وقلبی کله قرح
وأین کان غریب غیر وی قرح
دمشق! بازگشتم درحالیکه قلب
من پر از جراحت است و کجا
غریبی دیدی که زخم و جراحت نداشته باشد؟
اما شعرِ مظفر چیست؟ آیا شاعر در آوازِ غریبانۀ خود دمی از رنجِ آوارگی کاسته است؟ شعرِ مظفر امانِ رنج نیست. شعرِ مظفر غربت است و غربتش شعر. شعرِ مظفر رنج است و خطر که با سلاحِ شعر، نخست خونِ خود را ریخته است. در وصف شعر او گفتهاند:
«وی خود را وقف شعر نمود و کلمات، به سلاح وی تبدیل شد. با شعر زندگی میکرد و با آن غربت کشنده خود را از بین میبرد» (الأسطه،1999)
همان گونه که خود در مورد حزن و اندوه موجود در قصیدههایش میگوید:
«این قصاید برای مناسبتی خاص سروده نشده است. بلکه برای دنیایی از اندوه و مبارزه نوشته شده است و از اینکه این اندوه و غصه مادامی که زندهایم و سلاح به دست داریم، به درازا کشد، ترسی نیست» (همان)
گفته شده مظفر نواب از نظر رفتار و زندگی در میان دیگر شاعران معاصر، خاص میباشد. وی نسبت به زندگی و روزگار زمانۀ خود سرکش است و در قصائدش اشعار شکوهآمیز بهوفور دیده میشود. وی گاه در رنج و بیان رنجِ خود، پیرامون کلمات هنجارشکن مورد سرزنش است. رنج مظفر روزگار و زمانه است ازاینرو گرچه از این کلمات عذرخواه است اما گویا این اعتراض به مظفر، رنجی افزون بر رنجهای اوست که چگونه زشتیِ زمانه مورد مذمت نیست درحالیکه این سرزنشها خود وجهی از حائلهای همین جهانِ مغصوب است؟
«اندوه و شراب و خشم و کلمات طغیانگر مرا ببخشید. برخی میگویند زشت و زننده است، بسیار خوب اشکالی ندارد، شما موقعیت و جایگاهی را به من نشان دهید که زشتی آن از آنچه ما در آن هستیم بیشتر باشد» (الأسطه،1999)
گاه او بهواسطۀ همصحبتی در شعرهایش با یک زن روسپی تلاش دارد از این زشتیِ نادیده بگوید:
نخبک نخبک سیدتی
لن یتلوث منک سوی لحم الفانی
فالبعض یبیع الیابس و اسخضر
و یدافع عن کل قضایا الکون و یهرب من وجه قضیته
بهافتخار تو … بهافتخار تو بانوی من
جز گوشت فانی چیزی از تو آلوده نمیشود
برخی تر و خشک را با هم میفروشند
و از تمام قضایای هستی دفاع میکنند ولی از مسئلۀ خود فرار میکنند
برای مظفر فلسطین مسئلهای است فراگیر. مسئلهای به وسعت هر آنکه خواهان زندگی است. مسئلهای ناگزیر که آرزوی بازگشت به وطن، به جهان تا آنجا در او ریشه دوانده است که در غربت با خود میگوید و با بشارت به زمین به خود بشارت میدهد:
أنا لا أملک بیتاً أنزع فیه تعبی
لکنی کالبرق أبشر باسرض وأبشر
أن اسمطار ستأتی و ستغسل من
وحتنا کل وجوه المهزومین
من خانهای برای خود نمییابم تا لباس خستگیام را از تن بیرون کنم
ولی من همچون رعدوبرق به زمین بشارت میدهم
بشارت میدهم که باران خواهد بارید
و از چهرۀ ما تمام آثار شکستخوردگان را خواهد شست
و چگونه میتوان از لطافتِ بشارت و باران نگفت آنجا که روزگار به درشتی حریف میخواند؟
اینک این فلسطین است در جهان؛ نقطهای دورافتاده که اگر آنجا باشیم در هر منزلی هستیم و اگر نباشیم، در هیچ منزلی نخواهیم بود.
فلسطین؛ ماضیِ بعید جهانِ ماست که اگر نزدیک شد، آینده اکنونمان خواهد بود.
**بر گرفته از پایان نامه جناب آقای حیدر منتظری با عنوان «جایگاه فلسطین در اشعار مظفر نواب».